«سیا»ی آمریکا ایجاد شده بود، میگذشت. تهران حکومت نظامی و قرار بود که
ضددولتی تجهیز میشدند که یک تظاهرات وسیعی علیه نیکسون تدارک ببینند. به
این دلیل محل تمام تظاهرات ضددولتی دانشگاه تهران بود.
میکردند. روز 16 آذر من با برادرم از خانه بیرون رفتیم. من سال چهارم
دانشکده.
درآوردند یا به قول خودشان اهانت کردند. آنها موضوع را به افسرشان گفتند و
داشتهاند که آن دانشجوی مورد نظر را با خودشان ببرند. استاد اعتراض
اینان را ندارید. ولی آنها به زور متوسل میشوند و خشونت میکنند که باعث
میشود استاد با اعتراض کلاس را ترک کند و میرود نزد رئیس دانشکده.
پای مهدی فرو میکنند وجود داشته است. بالاخره به وسیله کامیونهای ارتشی
منتقل میشوند به بیمارستان ارتش.
امامزاده عبدالله و آنجا به خاک سپرده میشوند.
دانشجویان را تیر زدهاند. به هر حال ما رفتیم بیمارستان ارتش، جواب درستی
شدهاند.
راه ندادند. گفتند که خب اگر اینجا آوردند، دفن شدهاند. روز بعد شنیدیم
که خودشان شبانه بردهاند در گورستان دفن کردهاند. بعد توسط یکی از
دفن کردیم.
• شما به عنوان برادر و یار نزدیک شهید بزرگنیا، یک مقدار از خصوصیات و رفتار انقلابی بزرگنیا تعریف بکنید.-
بسیار بسیار انسان بود و واقعا افکارش در وجود هیچیک از ما نبود. کارهای
عجیبی میکرد، کورهپزخانه آن موقع اعتصاب کرده بودند، مصطفی با دوچرخه
غذا میبرد برای کارگران کورهپزخانه. یک روز از دانشگاه آمد دیدم یک لباس
ناجور و وصلهدار پوشیده. گفتم مصطفی این چیه؟ گفت: امروز یکی از دوستان
من میخواست برود امتحان بدهد، چون لباسش خیلی پاره و ناجور بود، من دیدم
این بچه ناراحت است، من لباسهای خودم را کندم، دادم به او و لباس او را
پوشیدم. در مبارزه علیه شاه بینهایت محکم بود. بارها بهش میگفتیم اگر تو
را بکشند، فقط مینویسند درود به روان شهید. میگفت برای من شهادت ارجحیت
دارد به اینکه در بستر بیماری بمیرم. تا موقعی که زندهام مبارزه علیه
شاه خواهم کرد. بینهایت مهربان بود.
مصاحبه با خانم قندچی، خواهر شهید احمد قندچی• خانم قندچی، به طور مختصر شهادت برادرتان را شرح بدهید.-
والله من فقط همین را میدانم که صبح رفت و عصر برنگشت. چون من آن موقع
خیلی کوچک بودم. برادرم به سختی مجروح شده بود و تیر به کبدش خورده بود،
ولی به برادرم خون نرساندند. حتی برادرم تقاضا کرده بود که با خواهرش
ملاقات کند، نگذاشته بودند. بالاخره شهید شد. حتی پزشک قانونی جنازهاش را
به ما نداد و اجازه برگزاری مراسم را هم ندادند.
برادرم از
دوستداران دکتر مصدق بود. برجستهترین فرد خانواده ما بود و حتی بهترین
فرد در میان تمام فامیل. از کلاس اول همیشه شاگرد ممتاز بود. دوران
دبیرستان را در دبیرستان شرف میگذراند. در دوران دبیرستان حتی اوباش
شاهدوست، با چاقو به برادرم حمله کردند و به پایش ضربه وارد کردند. خیلی
فعال بود. همچنین همدوره دکتر چمران، وزیر دفاع فعلی بود. او 21 سال داشت،
ولی عقل و شعور و فهمش بالاتر از سنش بود.
در ضمن باید بگویم که
رژیم پهلوی نمیگذاشت ما روی سنگ قبر برادرم کلمه «شهید» را بنویسیم. بعد
از یک سال موفق شدیم روی سنگ قبر، کلمه «شهید» را حک کنیم. باز آمدند
تراشیدند. بالاخره با تمام خفقانی که بر جامعه حاکم بود، باز دانشجویان چه
در داخل کشور و چه در خارج کشور، روز 16 آذر را هرچه باشکوهتر برگزار
میکردند.
مصاحبه با مهندس مهدی بازرگان• آقای بازرگان بفرمایید که منسب شما در سال 1332 چه بود؟- من آن موقع فقط معلم بودم؛ استاد ماشینهای حرارتی بودم. آقای مهندس خلیلی رئیس دانشکده فنی بود، دکتر عابدی هم معاون بود.
• زمانی که 16 آذر رخ داد، شما دانشکده بودید؟-
اتفاقا من دانشکده نبودم. بعدازظهر فهمیدم؛ یعنی زمانی که دکتر عابدی توسط
حکومت نظامی دستگیر شده بود. من پیشنهاد کردم حالا که این کار را
کردهاند، چون آقای دکتر عابدی یکی از استادان بود و این عمل هم به دستور
رئیس دانشکده بوده (زدن زنگ) و شخصا مسئول نیست، گفتم نامهای بنویسیم و
بخواهیم که باید دکتر عابدی را آزاد بکنند؛ بلافاصله یا اینکه همه ما را
بگیرند و اگر این کار را نکنند، از همین الان درس ندهیم. من همین که این
مطلب را گفتم، گو اینکه عده زیادی از معلمان در اتاق بودند، یکی از اینور
رفت، یکی از اونور، همه در رفتند و آنهایی که در رفتند، یکیش گنجهای بود،
یکیش اصفیا بود، اینها هنوز یادم هست.
• آقای دکتر عابدی چرا دستگیر شده بود؟-بچهها
که سر کلاس بودند، دو تا سه سرباز آمدند به یکی از کلاسها که دو تن از
شاگردها را که به قول خودشان شکلک درآورده بودند، دستگیر کنند. آمدند از
معلم خواستند که بگوید کی بودند؟ معلم هم آقای مهندس شمس ملکآرا بود.
ایشان هم خبر داد به رئیس دانشکده که مهندس خلیلی بود و مهندس خلیلی گفت
که اجازه ندارند بیرون دانشکده باشند و حق ندارند داخل کلاس بیایند و اگر
آمدند تو کلاس و خواستند دخالتی بکنند، به عنوان اعتراض زنگ زده شود. وقتی
سربازها رفتند تو کلاس، در همین حین، آقای دکتر عابدی دستور داده بود که
زنگ بزنند. زنگ زدند، بچهها ریختند بیرون و شعار «زنده باد مصدق» دادند.
سربازها هم قبلا دستور داشتند که شروع کنند به تیراندازی که تصادفا این
سه نفر کشته میشوند. بعد از این جریان، دکتر عابدی را گفتند «ساقی» آمد،
دکتر عابدی را گرفت.
• تأثیر این جریان در اوضاع مملکتی چه بود؟ - آن موقع اصلا محیط و جو آشفته بود. ما خبردار بودیم و بعدا از روحانی
شنیدم. من زمانی که مدیر کل سازمان آب بودم، روحانی هم معاون من بود.
روحانی میگفت: «شب قبل که در هیأت وزرا کسانی که خیلی مخالفت کردند،
جهانشاه صالح و جهانبانی، اینها خیلی علیه دانشجویان نقشه کشیدند و دستور
از شب قبل بود که باید کشت، باید کوبید، تکان اگر بخورند بچهها، باید
کوبید، عقب بهانه میگشتند و بالاخره با یک بهانه، سربازها میآیند، مسلسل
میبندند طرف دالانی که از آن صدای شعار «مصدق پیروز است، شاه پفیوز است»
میآمد.
• زمان شما، برخورد نیروهای چپ با شما چگونه بود؟-
آن وقتها نهضت آزادی بود و جمعی دیگر از گروههای ملی تودهایها هم
بودند. آن زمان مستقیما هم دستور از حزب میگرفتند. یک کاری یا بساطی تو
دانشکده راه میانداختند. مثلا اعتصابی میخواستند راه بیندازند یا
خواستهای داشتند. باهاشون صحبت میشد، متقاعد میشدند، قبول هم میکردند
که این حرفشان بیمعنی است و درست نیست. بعد میگفتند که خوب اجازه بدهید
که ما مذاکره کنیم. میرفتند، حزب میگفت، نه، برمیگشتند و میگفتند «نه».
مصاحبه با دکتر رحیم عابدی، معاون رئیس دانشکده فنی در سال 1332واقعه
16 آذر، درواقع حدود صد روز بعد از سقوط دولت شادروان دکتر مصدق بود؛ یعنی
28 مرداد که کودتا شد. شهریور، مهر و آبان و 16 آذر، درست 105 روز از سقوط
دکتر مصدق میگذشت و خب دانشگاه تهران هم از بعد از سقوط دکتر مصدق، همیشه
کمابیش متشنج بود، تظاهراتی بود و قصد این بود که دولت «آیزنهاور» که
معاونش «نیکسون» بود، نیکسون معاون رئیسجمهور در ایران برای پاداشی که
شاه قرار بود به اینها بدهد، برای اینکه با آن کودتا دولت مصدق را سرنگون
کردند و شاه اختیارات تام گرفت، بیاید در دانشکده حقوق یک دکترای افتخاری
به آقای نیکسون بدهد و فکر میکردند که این تظاهرات و ناآرامی در
دانشجویان احتمال دارد با آمدن نیکسون بالا بگیرد.
دانشگاه ناآرام
بود. کوشش دستگاه و ارتش در این بود که یک رعب و وحشتی در دانشگاه ایجاد
بکند که نیکسون اگر آمد، دانشگاه درواقع محصلان نتواند کاری بکنند و این
نقشه 16 آذر را فراهم کردند و بنده که صبح به دانشکده رسیدم، ساعت 7:30
بود. به من خبر دادند که در دانشکده علوم چند تا کامیون ارتش هست که آنجا
مشغول دستگیری دانشجو هستند که البته بعد فهمیدیم که این نقشه قرار بود در
دانشکده علوم انجام گیرد که بعد از دانشکده علوم منتقل شد به دانشکده فنی
و برای مرعوب کردن، دانشجویان را به خط کردند و از هر پنج نفر، یک نفر را
میگرفتند.
دو تا از این دانشجویان که در داخل دانشکده بودند، به
ارتشیها میخندند و یا شکلک درمیآورند. سربازها گستاخی پیدا میکنند و
میخواهند بیایند توی دانشگاه و این دانشجویانی که با لباس نشان کرده
بودند، دستگیر کنند. در این فرصت ما مراقب داشتیم. مخصوصا وقتی شنیدیم
دانشگاه اشغال نظامی شده، قرار مراقبت گذاشتیم و بعد معلوم شد که دو تا از
این سربازها مسلح رفتهاند از اتاق رئیس و از رئیس خواستهاند که این دو
تا دانشجو را باید به ما تحویل دهید.
رئیس دانشکده هم مهندس خلیلی
بود، ایشان گفتند که نه، با این وضعی که شما آمدهاید اتاق من، اصلا با
شما صحبت نمیکنم، بروید افسرتان را بگویید بیاید. سربازها میروند سراغ
افسر و در این فاصله زنگ کلاس شروع میشود و آقای مهندس خلیلی آمد پیش من
گفت: اگر به شما مراجعه کردند و افسری آمد، اینها میخواهند دو تا دانشجو
را بگیرند ولی ما دانشجو به کسی تحویل نمیدهیم. زنگ کلاسها خورد و
سربازها بچهها را نشان میکنند ضمن رفتن به کلاس و تشکیل کلاس درس. بعد
از هفت تا هشت دقیقه به من خبر دادند که کلاس دو راه و ساختمان را
نظامیها اشغال کردهاند. من رفتم کلاس و دیدم کلاس پر از سرباز مسلح است.
چون
آقای مهندس خلیلی هم که رئیس دانشکده بود، قبل از رفتن سر کلاس به من گفت
که اگر واقعا یک چنین پیشامدی شده، چارهای نداریم جز اینکه کلاس را
تعطیل کنیم، من هم دستور دادم که زنگ دانشکده را بزنند و دانشجوها آمدند
بیرون. سربازها در این فاصله دو تا دانشجو را کشان کشان آوردند توی کریدور
دانشکده و نوع رفتار سربازها دانشجوها را تحریک کرده و آمدند به هواخواهی
دانشجویان و تظاهرات شد.
شعارهای شدیدی علیه شاه و به نفع مرحوم
دکتر مصدق دادند و نتیجتا آن تحریکاتی که قرار بود بشود و رعب و وحشت
ایجاد بکنند، کردند و تیراندازی شروع شد و عدهای مجروح و سه نفر شهید
شدند. وضع وحشتناکی بود، یک رادیاتور دانشکده را هم سوراخ کرده بودند و
ریخته بود سطح دانشکده و با خون دانشجویان قاطی شده بود. خونابه دلخراشی
ایجاد شده بود. بعد هم به ما تکلیف کردند که بیایید اینجا را پاک کنید،
گفتم نه، چون اینها جرم است، هیچ وقت پاک نمیکند؛ باشد تا نماینده
دادستان بیاید و صورتجلسه کند.
خلاصه بنده را در اتاق حبس کردند و
بعد آقای مهندس خلیلی رفتند سراغ دکتر سیاسی که رئیس دانشگاه بود و گفتند
که وضع خیلی خراب است؛ تعداد زیادی شیشه شکسته و به ساختمانها تیراندازی
شده، تعداد تیرها که شمردیم، درست 68 تیر در فضای مسدود دانشکده فنی شلیک
شده بود. آقای دکتر سیاسی ساعت یک بعدازظهر با مهندس خلیلی آمدند و در
اتاق رئیس دانشکده کمیسیونی دادیم و مشغول مذاکره بودیم.
وقتی که
این تیراندازی شد، بنده دریافتم که باید جریان را صورتمجلس کنم، استادان
حاضر همه امضا کردند. ساعت دو بعدازظهر یک سرهنگی آمد تو، در گوشی با دکتر
سیاسی صحبتی کرد و دکتر سیاسی قدری در هم رفت و گفت، آمدهاند آقای دکتر
عابدی را جلب بکنند و بعد با ماشین رئیس دانشکده رفتیم. فرماندار نظامی که
در آن زمان سرلشکر دادستان، شوهرخاله شاه بود، بعد بردند زندان لشکر 2
زرهی. بنده هشت روز در آنجا بودم بازجوییهای مفصلی از من کردند. اصرار
میکردند که شما چرا زنگ زدهاید؟ البته بنده گفتم چون شما در پی یک مقصر
هستید، اگر بنده زنگ نمیزدم و این اتفاق در داخل کلاس میافتاد و در داخل
کلاس هم باز یک عده کشته میشدند، باز مرا میگرفتید، چون بالاخره شما
دنبال یک مقصر میگردید. شما بیخود تیراندازی کردهاید یک عدهای را
کشتهاید.
این بعد از دولت مصدق بود که میخواستید رعب و وحشت
ایجاد کنید با وجود این نتوانستند در یک روز رسمی دکترای نیکسون را بدهند
و مجبور شدند روز جمعه بدهند. البته دانشگاه بعد از 16 آذر حدود دو هفته
تعطیل بود. حرکت دانشگاه بسیار جاندار بود و از آن به بعد، هر سال همین 16
آذر وسیلهای بود که دانشجویان به یاد آن 16 آذر از این شهیدان تجلیل و
واقعا نیروی خودشان را متشکلتر و منظمتر کنند.